داستان یک روح؟!

 

 

برف می بارید؛
برفی سخت!
ومن در اندیشه های خود؛
در سفر زمان بودم
ناگهان صدایی شنیدم؟!
ودیگر هیچ ندیدم!!!
تصادف بود و ضربه ای؛
به این زندگی پردرد!
ناگهان دیدم؛
مرگ را!!!
روحم رادیدم؛
سخت می لرزید!
روح عریان شده مبهوت!
به اطراف چنان می نگرید که گویی؛
غریبست دراین حوالی!!!
ناگهان ترسید؟!
از خدا می خواست؛
یک فرصت اندک
یک زمان کوچک محدود
یا شایدم یک دنیای بی برگشت!!!
و خدا خندید...
روحم را دیدم؛
تفکرکنان!
گویی عذاب می کشد؟!
عذاب آن روزهای بی جواب می کشد!
وناگهان یادش آمد؛
داستان خیانت به آن همسر معصوم
یا که سرقت در آن شهر بی قانون!
یاشایدم ظلمش به برادرش
یا حق الناس که شدبرایش؛
حلال تر از مال پدر!!!
شایدم یاد مادر پیرش افتاد؛
یاد آن مادر پیرو معلولمان
که نداشت جایی در آن خانه گران!!!
روح را دیدم غرق در افکار
بانگاهی گم شده در امیال!!!
که چرا؟!که چرا؟!
زندگی را روزمرگی دید؟!
عشق را بسان طعمه ای برای ماهی دید!
و انسانیت را؛
واژه پوچ توخالی دید!
و مرگ را؛
شایسته اهل نداری دید!
این همان روح است
ولیکن؛
زندگی دیگر برایش جای این همه تکرار نیست!!!
همان روح که صدای مرگ را؛
باشکستن خود می شنید!!!
آری او مرده؛
چه مرگ غم انگیزی!!!
وناگهان صدایی شنید؛
برزخ؟!
شاد می شود
و ناگهان غمگین!!!
می رود خسته وشکسته!!!
بعدها شنیدم که می گفت؛
چقدر گرم است
این بهشت آتشین...



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:, | 19:48 | نویسنده : رامين كبيري |

.: Weblog Themes By BlackSkin :.